میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روزهای امتحان!

گفتم وسط هفته میرم به شرکت سر میزنم و اومدم. سالی کلی پشت سرم گریه کرد ارومش کردم صبحونه شو بهش دادم و پاورچین از خونه خارج شدم اصلا نفهمیدم مقنعه‌م رو چطور پوشیدم فقط امیدوارم صاف و صوف باشه.

اینجا همه سرشون به کارشون گرمه و من کاری ندارم. کارهای شرکت به تاریخ میلادیه و اینروزای ژانویه هم کم کاره. اونایی دیگه کارای  حسابداری انجام میدن که به من مربوط نیست. تنها خانم کارمند اینجا هم زیاد اهل صحبت نیست کلا دو کلوم با هم حرف میزنیم اونم سلام و خداحافظی و تشکر برای چایی که میریزه. گاهی میرم سر میزش و احوال بچه‌هاشو میپرسم که اونم کوتاه جواب میده سو نیت نداره از ستون پنجم شرکت حساب میبره که داستانش طولانیه. اون پسره یوبس و ریشو که تا وقتی پشت سیستمش نشسته انگار هوای اتاق سنگینه. 

همسر بخاطر کارش خیلی ناراحته. انتظار براش طولانی شده فکر میکرد دو ماه پیش جابجا میشه و کلی خوشحال بود. حالش منو یاد ماه اخر بارداری میندازه که چقد روزا سنکین و سخت بهم میگذشتن. 

سالی هزار ماشالا خیلی شیرین شده قشنگترین صحنه‌ها رو با خواهرش خلق میکنن وقتی دوتایی در صلح درحال بازی ان ولی امان از وقتی که یه اسباب بازی  چشم دوتاشون رو بگیره دیگه درگیری حتما باید به گریه بکیشون ختم بشه.

 وای الان یادم افتاد الیس فردا امتحان ریاضی داره و صبح هرکاریش کردم بیدار نشد. یعنی من زاییدم زیر امتحانای این بچه. حالا اصل کاریش که شیمیه مونده. ریاضی تکمیلی رو دادن و به قول سمپادیا ریاضی وزارتیشون فرداست . من بجای اون اضطراب دارم برای هر امتحانش  بعد میذاره اخر وقت با یه عالمه سوال میاد.منم قاطی میکنم. اگر به موقع بیاد هم خوب براش جا میندازم هم با حوصله براش حل میکنم اما بیخیالیش به باباش رفته و دقیقه نودیه. 

امتحانات نیم ترمش خیلی خوب شد همه بیست بودن بجز شیمی و ریاضی و فیزیک که معدلش رو نوزده و بیست پنج کرده بود.بازم من راضیم این ترمم اونجوری بشه.‌ حالا توکل بخدا.‌






 

موقت

ترنج جان alsha. blogsky.  رمز وبلاگت رو عوض کردی. دختر خوب کل وبلاگ رمزیه چطور باهات ارتباط برقرار کنیم؟

دختر زخمی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روزهای شلوغ

هفت و نیم پاورچین و اروم از اتاق زدم بیرون. قبلش پتو رو کشیدم روی جفتشون و هدایتشون کردم سرجاشون. عادت دارن هر جایی بخوابن جز روی بالششون.زیر کتری رو با کبریت روشن کردم. این جور مواقع دوشاخه گاز رو از پریز میکشم که صدای جرقه زن بچه‌ها رو بیدار نکنه. وسایل صبحانه شون رو چیدم روی میز. نون و شکلات صبحانه و پیکوتک و بیسکویت رول و شیر کاکائو. آبی به دست و صورتم زدم. ضدافتاب و مداد چشم و کمی ریمل. یادم افتاد کارگرای شرکت همه مژه کاشتن و انواع و اقسام تزریق رو صورتشون جا خوش کرده. جلوشون من واقعا رنگ پریده ام‌ یه رژ کمرنگ زدم و هول هولکی صبحانه خوردم. کمی جمع و جور کردم. پوشک سالی رو گذاشتم جلو دست. شیشه ش رو شستم.  بی سرو صدا تی وی رو گذاشتم رو کانال اهنگ  که فقط مادربزرگشون روشن کنه و سرشون گرم بشه.گوشت چرخ کرده از فریزر دروردم که رسیدم کباب تابه‌ ای بپزم. سالی یه لحظه بیدار شد کنارش  دراز شدم که باز خوابش ببره.اروم بلند شدم. ایفون رو شن کردم و کلید در رو زدم که با صدای زنگ بیدار نشن. لباس پوشیدم و تقه در ورودی که اومد سریع قفل رو چرخوندم و اروم به مادرشوهر اشاره کردم که جفتشون خوابن. با پچ پچ براش توضیح دادم چی بهشون بده و....

این مدت اوضاع همینه. خسته تر از همیشه ام. 

 امروز با ماشین خودمون رفتم ولی احتمالا فردا دیگه باید یا با اژانس بیام یا ماشین بابام یا پدرشوهر. 

از فرط خستگی اخر شبا حتما گریه میکنم. یه طوریه که قابل وصف نیست در همین حد که بدنم دیگه توان ندارهه ودلم میخواد بیهوش بیوفتم ولی هزار تا کار دیگه تو خونه هست و به زور خودمو تا دوازده شب میکشم. لباسهایی که شسته شده و سینک تمیز و لباسهای خشک تا شده و لقمه های الیس و یخچال مرتب و خونه جارو شده رو تحویل فردا میدم و دقیقا عین جنازه اخرین توانم رو میذارم برای خوابوندن نانا و خیلی وقتا زودتر هم خوابم میبره.‌

خداروشکر برای تک تک لحظاتش. برای توان و قدرتی که خدا بهم داده و تا اینجا تونستم جلو برم. الهی شکر