میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

خیلی خسته ام ولی دلم نمیاد بخوابم. من فقط همین تایم رو برا خودم دارم. نیمه شب. از صبح سرپام. منی که بعترین خورش کرفس رو برا خودمون درست میکنم امشب نتونستم مثه همیشه جا افتاده درش بیارم. ته چین مرغ هم درست کردم و  همسر هم  چند سیخ جوجه گرفت. اما چون به نظرم غذام خوب درنیومد تمام خستگی تو. تنم موند خیلی سخته با بچه کوچیک آشپزی کردن. تازه م ش اینا هم گذاشتن هشت و نیم شب اومدن تازه ساعت ۶ افتاده بودن عید دیدنی. حقیقتا ناراحت شدم. من چای تازه دم کرده بودم شیرینی و همه چیز رو اماده کرده بودم گفتم زیاد چای وشیرینی  خوردیم نیار.شام رو خوردن و پ ش که بلافاصله رفت و خ ش هم کمی چرت و پرت گفت و بعدم فقط با الیس خرف زد و  نزدیک یازده همسر رسوندشون. 

فردا همسر میره. فصل جدید زندگی برای هردومونه‌. امیدوارم هردومون بتونیم با ارامش این دوران رو سپری کنیم. 

آخرین نفسهای سال 1402. اصلا بعیده کسی تو این ساعات وبلاگ بخونه یا اپ کنه. با اخرین خریدا رو ونجام میدن یا مهمونن یا مهمان دارن یا در ندارک شام شب عید و سفره هفت سین هستن.   ادامه مطلب ...

ساعت تقریبا نزدیک شش صبحه. دوساعت پیش متوجه تب سالی کوچولو شدم، تنها راه پایین اوردن تب شیاف بود بهیچ وجه دارو نمیخوره. الان کمی بچه اروم گرفت و خوابید. به نانا نگاه میکنم که یکت راستم خوابیده طفلکم رو تب اب کرده. نیومدم اینجا تا بنویسم چهار شب پیش که تب نانا اوج گرفت بعد هم لرزش شبیه تشنج شد مردم و زنده شدم یا اینکه چقدر این چند روز با دو تا بچه کوچیک مریض کم خوابی کشیدم و خسته‌ام . اومدن بنویسم هیچ مادر خوبی برای بچه‌هام نیستم‌. مطمئنم آلیس دوستم نداره شایدم ازم متنفره. میدونم نانا و سالی هم دوستم ندارن. من نه فرزند خوبی ام نه همسر خوبی نه مادر خوبی.‌تغسردگی این روزا تا مرز خودکشی بردتم. کار میکنم گریه میکنم خشم دارم و غم. خستگی پشت خستگی. تنهایی پشت تنهایی . واین عذاب وجدان لعنتی که پشت همه تغییر خلق و خوهام میاد و اصلا نمیذاره لحظه‌ای ارام باشم. امروز ارزو کردم کاش نابارور بودم و با همین علتم از همسر جدا میشدم. حیف از بچه‌هام، من لیاقتشون رو ندارم‌ کاش به جای من ، زن صبوری  که حسرت لبخند بچه رو داره مادر میشد. 

خوابم میاد!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یه روز خاص!

دیروز مصادف با بیست و پنج بهمن 1402 یعنی روز ولنتاین یه روز خاص بود، روزی که همسر بالاخره موفق شد آخرین امضا رو بگیره و ... فعلا در موردش نمیگم باید حداقل یکسال بگذره تا آینده تصمیمی که  براش چهار  ماه جنگید و دیروز بالاخره محقق شد، مشخص بشه.  نزدیک 6 صبح رسید پیام داد که بیداری قبل ازاینکه ایفون رو بزنه کلید در رو زدم. الانم همه خوابن.

 دبشب شب سختی بود، عصری بعد از شش ماه رفتم ارایشگاه مامانم خدا حفظش کنه اومد پیش سالی. نانا هم پیش مادر شوهر بود رفت و امدم شد یکساعت و ربع. موهام رو رنگساژ کردم ابرومم مرتب. صبح آلیس مدرسه نرفت بکهفته ست تهوع و دلدرد میاد و میره. مامانم که رفت زنگ زدم پسرخاله وقت متخصص برام گرفت و با وجود اینکه سینک پر از ظرف بود و فکری هم واسه شام نکرده بودم مادرشوهر رو زحمت دادم موند پیش کوچولوها و الیس رو بردم دکتر. چقدرم شلوغ بود، لحظه‌ای ماسک رو درنیوردیم همه بچه‌ها سرفه میکردن. دکتر تشخیص هلیکو داد چون آلیس سابقه‌ش رو داره تا داروها رو گرفتم و برگشتیم خونه نه بود. خونه رو انگار بمب زده بودن، جوجه سفارش دادم و غذاشون رو دادم  و ظرف شستک و ویتامین دادم و پوشک عوض کردم و جارو کردم و ریخت و پاش جمع کردم و داروهای الیس رو دادم شد ساعت 12, سالی زودتر خوابید و خودمم در حال قصه گفتن برای نانا بیهوش شدم. بیدار شدم دیدم یک و ربعه. شیشه شیر شستم و چراغ آشپزخونه رو خاموش کردم و خوابیدم تا پیام همسر اومد.همون صبح مرغ درست کردم و زیر کتری رو روشن کردم تا هشت و نیم یه فیلم رو تا نصف دیدم خوابیدم و کمی بعد نه بیدار شدم الان هم به زور قهوه چشمام بازه.