این سه چهار روز قشنگ تا مرز جنون رفتم. میگرن بیست و چهارساعته همراهم بود.
با سه چهار تا ساک و چند بسته پوشک و دارو و ...اومدیم خونه پدری. انقدر خسته بچهداری هستم که دلم میخواد برم تو یه غار و سالها بخوابم. کنترل بچهها تو خونه غیر از خونه خودشون به مراتب سختتر میشه.
میم قول داد دوم و سوم بمونه و سوم اخر وقت راه بیوفته. اما حدسم درست درومد دیروز گفت من هنوز جایی نرفتم جمعه میام!!! انگار نه انگار فقط رفته بود برسونه اونا رو.
بالا رو پنج شنبه نوشتم انقد خسته بودم که ادامه ندادم. همسر جمعه عصر اومد.بابا و مامانم طفلیا رسوندنمون و رفتن.از دیروزم که میم رفت سرکار.
قابل عرض چیزی ندارم بنویسم. اینجا هوا ابریه و احتمالا تا ساعتی دیگه پدر عروسمون رو به خاک بسپارن. خیلی براش گریه کردم برای بازماندههاش هم البته، که حقا دختر و پسر در حقش بهترین رو انجام دادن ولی بازم داغ والدین سخته.
به خواهر میگفتم دور از جون خدا نکنه ولی اگر بلایی سر پدر و مادر ما بیاد خیلی تا الان خوشی کردیم بقیه عمرمون رو هم عذاب وجدان نابود میکنه. چی کردیم براشون؟من که دستم نمیرسه همش زحمت دارم براشون. تو هم که دوری اون یکی هم که همش طلبکاره اونی هم که دستش میرسه نمیکنه.
خدا انشالا سلامتی به جفتشون بده بی نیاز از اولاد باشن.