میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اون چند روز تعطیلات اون هفته بدون مادرشوهر واقعا خوش گذشت. شوهر فقط ما رو برد و اورد. همه چیز خوب بود بجز یه مورد که خواهر بدون اطلاع من موهای دخترک رو از ته زد !مثلا میخواست سوپرایزم کنه. خدا منو بکشه انقد شوک شدم که مثه چی سرش داد زدم. من خیلی عوضی ام. 

من از خودم بیزارم. دلم میخواد خودمو عوض کنم. دلم میخواد کس دیگه ای باشم. با یه چهره دیگه. هر کی میگه عوض شدن آسونه زر زده. ادبیاتم کلا عوض شده . یعنی دارم بدتر میشم. یعنی چه گ. ی بودم که حالا بدترم شدم. 

عمرا فحش میدادم اما الان گوشی رو قطع میکنم میگم مرتیکه الاغ یا زنیکه الاغ!

اینجا رو کی میخونه اگه میخونه بگید با دعوت کردن خانواده شوهرتون چطورید؟. این آشتی نوشته بود،دوست داره همش اونا رو دعوت کنه. من متنفرم از دعوت کردن ادمای بد غذا. اینکه مرتب فکر کنی چی رو چطور بپزی. خوب حتما خانواده شوور تو( اشتی)خوبن. اخه من اگه جوجه چینی بذارم جلوشون که مادرشوور یه ساعت از مضرات غذای سرخ شده داد سخن میده پدرشوهر هم که لب نمیزنه . قرمه سبزی دوست نداره پدرشوهر من ،دیگه تا ته ش برین. 

حوصله کامنت گذاشتن براش رو نداشتن. گفتم اینجا بنویسم. به نظرم بزرگترین دغدغه مهمون دعوت کردن غذا پختنه. وگرنه من خوشم میاد رفت و امد کنم. ولی اخه همینجوریشم درگیر چی بپزم هستم. اونوقت فکر کن یه مشت ادم سخت گیر هم اضافه بشن. .

من از خورشید بی خبرم. شاید دلش نخواسته ادرس جدیدش رو بده. یه پست ش تو پیغام بلاگ اسکای بالا میاد ولی باز میکنم ارور میده . وبلاگش هم که پست جدید نداره. موندم اون چیه. امیدواوم موفق باشه . 

الان یک عدد تحصیلکرده بیکارم. که حداقل صبحا از تل های وقت و بیوقت راحتم. ولی قطعا 6 ام این برج معنی واقعیش رو میفهمم. وقتی حقوقی به حسابم واریز نشه. باید به شوهر بگم دقیقا همون روز برام پول بریزه که فعلا خودمو گول بزنم. 

 صبحا با فرند سرم گرمه و اشپزی و تمیزکاری و تمیز کاری. کاش بارون بیاد برف نه!


امروز بیش از حد کار داشتم و خداروشکر همه ش انجام شد. روز چهارشنبه نامه استعفا رو فکس کردم. همش دنبال یه نشونه بودم که نکنم! تمام هفته به مریض داری گذشت منم طبعا تو خونه زندانی بودم. دخترم رو همون روز نیم ساعت بردم مدرسه تکالیفش رو بگیره. بعد سوار ماشین شدیم و خودمو رسوندم به یه مغازه برای فکس کردن نامه. تا من رسیدم طرف تقی در رو بست و هر چه بوق زدم که اقا باز کن یه لحظه،گفت شرمنده و رفت. تو دلم غوغا بود یاد یه قسمت سریال فرندز افتادم; فیبی میخو است بره پدری رو که سالها بود ترکشون کرده بودببینه ،همش دنبال نشونه هایی بود که خودشو راضی کنه کارش درسته مثلا میگفت از در یه مغازه که چیکن میفروخته رد شده این یعنی باید بره بقیه میگفتن چه ربطی داره میگفت خوب من جوجه اون پدرم! به همین بی ربطی .حالا شده بود حکایت من،رفتم یه دفتر خدماتی ،اولش که یه نفر داشت با تل فکس حرف میزد بعد که فکس ازاد شد نامه نمیرفت بعد که مثلا رفت،بهم گفت زنگ بزن ببین رسیده یا نه گفتم من با اونا حرف نمیزنم،خانومه خنده ش گرفت گفت باشه من زنگ میزنم که هر چی گرفت اشغال بود. بیخیال شدم و پولشو دادم و گفتم فکر میکنم ارسال شده. 

پنج شنبه ناچارا زنگ زدم که گفتن نیومده امروز باز هم فرستادم امیدوارم این بار رفته باشه. 

گاهی وقتا بیخیری از اینده باعث میشه به معجزه و اتفاقات خوب دلخوش باشیم و نباید به هیچ طریقی این دلخوشی رو از خودمون بگیریم. یه کاری مثل فال گرفتن وقتی بهت نوید میده که قراره همه چیز معمولی یا بدتر پیش بره برای شرایط من سم بود. دوست مجازیم بود. کارش فال هست و ازش خواستم برام بگیره. خیلی از حرفاش واقعی بود و همین منو بیشتر ترسوند. اون معجزه اون خبر خوب اون تکون مثبت انگار قرار نیست رخ بده. کاش اینکارو نمیکردم.

امروز طرفای ظهر وقتی دخترک رو برداشتم از مدرسه رفتم سمت دانشگاه.یه کاری داشتم که باید ظهر انجام میشد. اولین بار بود میرفتم و محیط برای دختر کوچولوم تازگی داشت. دختر خوشگلم پرسید مامان اینجا همون جاست که دانشجوها چیزهای جالب میسازن مثلا چیزایی که ما باهاش پرواز میکنیم. قطعا دانشجو های اس و پاس و ول معطل رو با دانشمندا و دانشگاه رو با مراکز تحقیقات بزرگ اشتباه گرفته بود اما اجازه ندادم فانتزیش از بین بره و گفتم بله همونجاست که میگی. توی محوطه به سمت ساختمان که میرفتیم دانشجوها چن تایی نشسته بودن. یا چیزی میخوردن یا صحبت میکردن اخه ظهر بود. دخترم آروم گفت مامان میتونم حرف بزنم تمرکزشون بهم نمیخوره. وای غش کرده بودم خنده،بچم فکر کرده بود اون حضرات روی نیمکتا مشغول کشف فرمول بودن،وای که بچه ها عجب دنیایی دارن. 

مادرشوور امروز رفت تهران. به نظرم باید روش برعکس رو در پی بگیرم و دعا کنم زودتر برگرده شاید جواب بده. هرچند میدونم الان سک سک میکنه و زود خودشو میرسونه. 

چند روزه به شدت هوس سوسیس بندری کردم تو فیلم ایدا سارا اون سکانس که دارن صبونه میخورن و ظرفاشونو پر کردن با سوسیس منو به هوس انداخت. خوشبختانه سوسیس و کالباس تو خونه ما حرومه . در مدت 10 سال زندگی فقط دو بار خریدیم و به دخترم که اصلا نمیدم طفلک که اصلا نمیشناسه. بیرون هم که میریم ترجیح میدیم رستوران سنتی بریم تا فست فود. هوس هم بکنیم حتما سفارش میکنیم پیتزا بدون اینجور چیزا باشه مثلا قارچ و گوشت میگیریم. ولی این چند روز بدجور دلم خواسته. وای برای صبحونه که عالیه. کاش میشد. 

شوهر و دخترم ماکارونی دوست ندارن ولی در ادامه هوسهام من دلم خواسته بود. برا اونا آش درست کردم برا خودم ماکارونی. به من غذای تنهایی نمیچسبه. تو تنهایی و عزلت خوردمش. اصلا حس بدی بود که کسی نبود ته دیگ سیب زمینی رو با هاش قسمت کنم. بایدیکی باشه سر ته دیگ باهاش دعوا بشی. هی روزگار.




این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.