میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

کتاب که باشه کمتر سرم تو گوشیمه. من عادت بدی که دارم اگه رمان دستم بگیرم از خواب و خوراک میوفتم تا تمومش کنم . از زویا پیرزاد عادت میکنیم و چراغها را من خاموش میکنم، رو خونده بودم . سه کتاب رو که خریدم گفتم وای الان تا این تموم بشه از جام بلند نمیشم یعنی میخوام ،نمیتونم، حسابی درگیر داستان میشم. اما خیلی لذت بردم این کتاب مجموعه داستان کوتاهه . حالا فهمیدم این جور کتابا خوراک آدمای کتابخون مثه من هستن که هم مطالعه میکنم هم به کار وزندگیم میرسم.تا بیکار میشم یه داستان 3 صفحه ای میخونم و اگه وقت نباشه کتاب رو میبندم تا فرصت بعدی. قصدم اینه حتما یه سری داستان کوتاه از عزیز نسین و صادق هدایت پیدا کنم.

دیروز بخاطر اون پسر کوچولو اوهورای بینواخیلی ناراحت بودم و بازم موضوع مدرسه دخترم تو ذهنم بلد شد و به شوهر گفتم باید مدرسه ش رو عوض کنی حرفمون شد حسابی و منم که بخاطر اون بچه غمگین بودم کلی گریه کردم.واقعا وحشتناک بود مرتیکه عوضی بخاطر امیالش... خوبه اون زن ...ش بوده و تو محضوریت رابطه نبوده . واقعا حیف نام انسان برا این افراد. حیف از حیوان که بخوای به این جور موجودی نسبت بدی. اینا خود ابلیسن.

 

همسری شب که برگشت از دلم درورد.یه بوته بزرگ کرفس هم برام خریده بود دیشب خورد و سرخش کردم امروز اندازه یه هیات خورشت کرفس درست کردم قصدم اینه شب رفتیم شهر خودمون برای بابام ببرم. ایشالا

برام عجیبه امار بازدید صفحه خوبه .یعنی هیچ کس کامنتی به نظرش نمیرسه

روز اول پ باشه و سردرد میگرن هم هجوم اورده باشه. به زور رفتم خرید، ناهار رو روبراه کردم و یه گور پدر ظرفای کثیف و آشپزخونه منفجر شده گفتم و ژلوفن خوردم و رفتم که بخوابم که صدای زنگ گوشیم خبر بد رو داد ،دخترک زمین خورده و خودتو برسون، چجوری رسیدم مدرسه و چی پوشیدم اصلا و چی گفتم وقتی بالای ابروی شکافته جیگر مامان رو دیدم ،نمیدونم، زنگ زدم به شوهر و همراه مدیرشون بردمش بیمارستان. له بودم سر وضعم داغون بود کلافه بودم تا دکتر اومد و بخیه زد و من هزار بار مردم و زنده شدم ساعت 1 شد. اومدم خونه ،همون سردرد همون کلافگی و یه بچه مریض. بیخیال همه دردام  شدم ،غذا رو روبراه کردم سیب زمینی سرخ کردم ظرفا رو شستم اشپزخونه رو جارو کردم سیبها رو آب گرفتم ناهار دخترک رو دادم و وسطاش هزار بار  رفتم و اومدم وگفتم مامان بمیره .

خداروشکر بخیر گذشت. صبح یادم رفت صدقه بدم . پول رو برداشتم که بندازم تو ظرفی که برای اینکار کنار گذاشتم حتی تو دلم گفتم صدقه بدم بلا از دخترک دور بشه یهو زمین نخوره تو مدرسه اما اما اما نمیدونم چی شد یادم رفت. به قول یکی میخواست پیش بیاد. 

یه اقایی همکار همسر خیلی تو بیمارستان کمک کرد.یک ساعتی بود که همسر از سر کار برگشته بود زنگ زد که دست پسر اونم شکسته و داره میره بیمارستان ،شوهر هم برای قدردانی از زحمت صبحش رفت که تو بیمارستان بهش ملحق بشه و  کمک کنه.

دیروز شوهر مرکز استان جلسه داشت من و دخترک هم باهاش رفتیم ساعت دو و نیم ظهر اونجا بودیم اون رفت ما همش گشتیم، اونم کجا ،تو کتابفروشیا . برای دخملی کتاب کمک اموزشی گرفتم و برای خودم سه کتاب یکی از زویا پیرزاد.یکی هم بیشعوری و یکی هم از راندا برن. امروز کلی ذوق کردم کتاب دارم برای خوندن اما همین که وقت کردم یه دوش دو دقیقه ای بگیرم هنر کردم. 

برای بچه ها و سلامتی خودمون صدقه بدیم. آیت الکرسی هم یادتون نره. خداوند همه بچه ها رو بی قضا کنه. آمین

مامان و خواهرم رفتن مسافرت. بالاخره بعد نزدیک 2 سال مامانم راضی شد از خونه بیاد بیرون،ولی بابام مصرانه ترجیح میده هیچ جا نره. خدا کنه بهشون خوش بگذره. فعلا فقط تونستم با واتساپ باهاشون تماس داشته باشم دوبار تصویری ارتباط داشتیم خداروشکر راضی بودن. فقط نگران بابا هستم که تنهاست. دلم میخواست امروز بریم شهر پدری اما شوهر نیومد. بعد که خبردار شدم عمه ش اومده این چند روز خونه پدرشوهرمه گفتم بهتر که نرفتیم. راستش ازش زیاد خوشم نمیاد اوایل باهاش مشکلی نداشتم اما چن ساله زیاد دلم نمیخواد ببینمش. ازدواج نکرده و تنها زندگی میکنه. کم میبینمش اما نمیدونم چشه که تا به من میرسه شروع میکنه به نصیحت و حرفایی میزنه که اصلا بهش ربطی نداره خوب خیلیا به من میگن یه بچه دیگه بیار ولی این خانم دیگه از حد گذرونده امر میکنه یه پسر بیار. شاید یکی دوبار گفتنش مهم نباشه عین بقیه که میگن اما این خیلی تکرار میکنه یا یه ادوایسایی میده که قطعا باعث ناراحتی میشه اما قول دادم دفعه دیگه که دیدمش دیگه خانومی نکنم حتما جوابش رو بدم. 

این هفته حالم زیاد خوب نبود میترسیدم بیماری که سال گذشته خیلی اذیتم کرد برگرده اما خداروصد هزار مرتبه شکر توهم بود. وقتی نگران بودم دیگه  مشکل خونه قدیمی و کار بی سرو سامون و هزار فکر دیگه برام بی ارزش شده بود و فقط و فقط به سلامتی فکر میکردم. خداوند این نعمت رو  به همه ببخشه که خودش بزرگترین خوشبختیه و انقدر که خیلی وقتا ارزشس رو نمیفهمیم تا خدای نکرده از دستش بدیم.

اوضاع کار همون طور که گفتم خوب نیست. وقتی بالای سر کارت نباشی همین میشه. میتو نستم تو شهر خودمون بمونم و حسابی پیشرفت کنم اما الان از همه عقب افتادم،همش بخاطر این بود که نمیخواستم خانواده از هم گسسته باشه  و من و دخترک یه جا شوهر هم یه شهر دیگه باشه. فعلا کارو شغل ودرامد همه فدای خانواده شدن. مهم نیست خدابزرگه. 

شوهر داره دست و پا میزنه با پارتی های که داره شغل خواهرش رو تو تهران ارتقا بده الان جای خوبیه و حسابی بریز بپاش داره. اما خوب میخواد بره یه جای بهتر. راستش فکر میکنم فرزند کمتر اینجاست که به درد میخوره اگه خواهر شوهر من بازم پشت سر خودش خواهر برادر داشت انقد راحت نمیتوست جدا بشه همش بخاطر حمایت خانوادش بود. بعدشم پدرش کمکش کرد تو تهران کار پیدا کرد و با مهریه و کمک خانواده خونه گرفت. الانم دوست پسر داره ظاهرا پسره خیلی دوستش داره مرتب عکس کادوهای اونو میذاره رو پروفایل تلگرامش. اونموقع تعطیلات میومد به پدر مادرش سر میزد اما الان خیلی کم میاد و معلومه که سرش گرم اون اقاست.به دخترک عکساش رو نشون داده بود و دخترک میگفت حسابی تو بغل هم بودن و خوشحال. خوب نمیدونم تریپ ازدواجن یا نه اما خوب الان تو مرحله خوبیه و همدم هم داره واینا همه به لطف خانوادش بود وگرنه مجبور بود بعد از طلاق تو اون شهر کوچیک بمونه و نهایتا با یکی از خواستگاراش ازدواج کنه اما حلا مستقله و راحت میتونه طرف رو بالا پایین کنه و تصمیم بگیره. 

اخر هفته ست و من و دخترک هیچ جا نداریم که بریم. دلم روشنه که خیلی چیزا درست میشه به زودی. دلم روشنه.امیدوارم به بقیه خوش بگذره این اخر هفته


تموم شد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

احمقهای زیبا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.