تمام طول مسیر بغض داشتم. شوهر مهربونم با صبوری و بدون کوچکترین بهانه ای تمام سفر رو همراهیم کرد. دوری راه واقعا اذیتمون کرد تمام 8 ساعت راه رو یه نفس رانندگی کرد. ازمصاحبه که برگشتم،بغض کردم و بهش گفتم که شرمنده شم.
دیگه گریه نکردم تا وقتی رسیدیم و چشمم به مامانم خورد بغضم ترکید گفتم و گفتم از حس حقارتی که بهم دست داده از تمام معلوماتی که دارم و باید با چارتا سوال بیخود سنجیده بشه.
باز هم دلداریم داد که هنوز هیچی معلوم نیست و چرا زود نا امید میشی.
از پیش مامان که برپشتم حس سبکی داشتم حالم بهتر بود و کمتر به چهره وحشتناک مصاحبه گرا فکر میکردم.
خدا میدونه چه فشاری روم بود.
هنوزم اون حس بد همرامه . شش ماه مطالعه ،رزومه کاری خوب. باورم نمیشه خدایا کمک کن فقط امیدم به خودته. بازوان بلند خودت.
از بچگی اعتماد به نفسم کم بوط خاضرم هزارتا امتحان کتبی و تستی و تشریحی بدم یه مصاحبه ندم دست و پام رو گم میکنم. خدا فقط خودتتتتتتت
زندگی به روال برگشته طلا مدرسه ست . منم کارای عقب مونده رو انجام میدم .