میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

میخواهم رها شوم

زمزمه های درونی.

دلتنگی

دلم به اندازه یه شهر برای همسر تنگ شده. جاش خیلی خالیه. اینکه میدونم دیگه اداره این شهر کار نمیکنه و کیلومترها ازم دوره اشکمو درورده. اونموقع‌ها فقط کافی بود زنگ بزنم و چیزی بخوام یا خودش میورد دم در یا دوستشو میفرستاد. مطمئنم الان همکارای سابقشم دل و دماغ کار انجام دادن ندارن. این سه سال و نیم معدود زمانی بود توی زندگیمون که کار هردومون و محل زندگیمون یه جا بود بازم برگشتیم به روال همیشگی. از سال تولد الیس همسر کارش شهر دیگه ای بود و البته بازم اونموقع تزدیک بود بهمون، ولی الان دیگه حداقل فکر نکنم زودتر از دو هفته یکبار بتونه بیاد اونم فقط پنج شنبه جمعه. امیدوارم خدا کمک کنه بتونیم یه خونه خوب تهیه کنیم ما هم زودتر بریم هرچند که مامان و بابام خیلی تنها میشن و ما هم همینطور ولی چاره چیه باید با دور گردون بگردیم و بگیم هر چی پیش آید خوش آید.

خیلی خسته ام ولی دلم نمیاد بخوابم. من فقط همین تایم رو برا خودم دارم. نیمه شب. از صبح سرپام. منی که بعترین خورش کرفس رو برا خودمون درست میکنم امشب نتونستم مثه همیشه جا افتاده درش بیارم. ته چین مرغ هم درست کردم و  همسر هم  چند سیخ جوجه گرفت. اما چون به نظرم غذام خوب درنیومد تمام خستگی تو. تنم موند خیلی سخته با بچه کوچیک آشپزی کردن. تازه م ش اینا هم گذاشتن هشت و نیم شب اومدن تازه ساعت ۶ افتاده بودن عید دیدنی. حقیقتا ناراحت شدم. من چای تازه دم کرده بودم شیرینی و همه چیز رو اماده کرده بودم گفتم زیاد چای وشیرینی  خوردیم نیار.شام رو خوردن و پ ش که بلافاصله رفت و خ ش هم کمی چرت و پرت گفت و بعدم فقط با الیس خرف زد و  نزدیک یازده همسر رسوندشون. 

فردا همسر میره. فصل جدید زندگی برای هردومونه‌. امیدوارم هردومون بتونیم با ارامش این دوران رو سپری کنیم. 

آخرین نفسهای سال 1402. اصلا بعیده کسی تو این ساعات وبلاگ بخونه یا اپ کنه. با اخرین خریدا رو ونجام میدن یا مهمونن یا مهمان دارن یا در ندارک شام شب عید و سفره هفت سین هستن.   ادامه مطلب ...

ساعت تقریبا نزدیک شش صبحه. دوساعت پیش متوجه تب سالی کوچولو شدم، تنها راه پایین اوردن تب شیاف بود بهیچ وجه دارو نمیخوره. الان کمی بچه اروم گرفت و خوابید. به نانا نگاه میکنم که یکت راستم خوابیده طفلکم رو تب اب کرده. نیومدم اینجا تا بنویسم چهار شب پیش که تب نانا اوج گرفت بعد هم لرزش شبیه تشنج شد مردم و زنده شدم یا اینکه چقدر این چند روز با دو تا بچه کوچیک مریض کم خوابی کشیدم و خسته‌ام . اومدن بنویسم هیچ مادر خوبی برای بچه‌هام نیستم‌. مطمئنم آلیس دوستم نداره شایدم ازم متنفره. میدونم نانا و سالی هم دوستم ندارن. من نه فرزند خوبی ام نه همسر خوبی نه مادر خوبی.‌تغسردگی این روزا تا مرز خودکشی بردتم. کار میکنم گریه میکنم خشم دارم و غم. خستگی پشت خستگی. تنهایی پشت تنهایی . واین عذاب وجدان لعنتی که پشت همه تغییر خلق و خوهام میاد و اصلا نمیذاره لحظه‌ای ارام باشم. امروز ارزو کردم کاش نابارور بودم و با همین علتم از همسر جدا میشدم. حیف از بچه‌هام، من لیاقتشون رو ندارم‌ کاش به جای من ، زن صبوری  که حسرت لبخند بچه رو داره مادر میشد. 

خوابم میاد!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.